مطالب عاشقانه
دلم پره خیلی پر... دیگر طاقت تنهایی و ایجا ماندن را ندارم.می خواهم با بال هایم و پرواز
کنم.مثل فرشته ها. می خواهم برم پیش ماه.ماه هم تنهاست منم تنهام دو تایی با هم کنار
میایم.ولی نمی توانم بالم هایم شکسته تنهایی اون ها رو و شکسته.تنهایی و درد و دل هایم با
سایه ام. فقط اوست که مرا می بیند و درکم می کند...ولی می روم .دیر یا زود می روم و
رها می شوم.تنهایی مرا وادار به این کار می کند.تنهام خیلی تنها...
ساده می گویم عزیزم دل بریدن ساده نیست
چشمهای مهربانت را ندیدن ساده نیست
از زمان رفتنت خورشید را گم کرده ام
ناله های ابر را هر شب شنیدن ساده نیست
در میان روزهای تاریک تنهایی باید قدر دانست، قدر این امیدی که ته دلم رو خوش کرده برای درکنار هم بودن.
شبها را با ستارگان آسمان میگذرانم چون چهره زیبا تورا در آنها میبینم و شبها را اینگونه با تو سر میکنم،
و چه سخت است نتوان صورت زیبا تو را لمس کرد.هزاران شب است که اینگونه سپری میشود و
هنوزنتوانستم لمست کنم، و بدترین لحظه ، لحظه ای است که میدانم همه اینها یک توهمی بیش
نیست و نه تو در کنارم هستی و نه صورتی در میان ستارگان آسمان وجود دارد.هرگز
متوجه نخواهی شد که در آن لحظه قلبم چگونه میشکند و صدای خورد شدن
قلبم تمام هستی را میلراند.در میان این شکستنها غم دوری هم اضافه
میشود و دلتنگ دیدن صورتت هم یک دردی که سینه ام را
میشکافد و این همان لحظه است که قطره ای از
گونه هایم به پایین سرازیر میشود.
ماه هاست که با رفتن تو، رویای پرواز تمام پروانه های درّه ی ابریشم، در پیله های تنهایی شان پوسیده و مهتاب روشنی آن سال ها، بر فراز اسمان گرفته ی اکنون، وصله ی ناجوری بیش نیست. و تو، که نیستی تا بگویی این شب ها را کجای این جهان بی گفت و گو اتراق کنیم، و آسمان خالی پرواز را با کدام پروانه ی خسته ای پر، که بگویی چرا هر چه باد می آید، بوی آشنایی به مشاممان نمی رسد، چرا هر چه باد می اید، بوی دشنه می آورد و کابوس؟ و هر چه باران می اید، شیون گریه می بارد از آسمان؟ که بگویی چرا هر چه باران می بارد، دستان هیچ دشنه ای را نمی شوید؟
اشـــــــــک ها قطـــــــــره نیستنــــــد !!!
بلــــــــکه کلمــــــاتى هستنـــــــد که مى افتنـــــــتد...
فقــــــــط به خاطــــــــر اینــــــــکه:
پیــــــدا نـمیکنـــــنــــد کســـــی را،
که معـــــــنى این کلمـــــــــات را بـفـــــــهـــــمــــد...
هیس...!
حواس تنهایی ام را،
با خاطرات با تو بودن،
پرت کرده ام!
بگو کسی حرف نزند...
بگذار لحظه ای آرام بگیرم
چقدر دلم تمام شدن میخواهد
وقتی یاد خاطره هایی میافتم که
برای دیگری شد
افســـــــــوس
دلـــت کـه گـرفــت ،
ديگر مـنـتِ زميـــن را نــکـش !
راهِ آسمـان بـاز است ...
پر بکش !
او هميشه آغوشش باز است ،
نگفته تو را مي خواند ...
دريا ، - صبور و سنگين –
مي خواند و مي نوشت :
« .... من خواب نيستم !
خاموش اگر نشستم ،
مرداب نيستم !
روزي كه برخروشم و زنجير بگسلم ؛
روشن شود كه آتشم و آب نيستم ! »
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست
در این ساحل که من افتاده ام خاموش
غمم دریا دلم تنهاست
وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست
خروش موج با من می کند نجوا
که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت
که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت
مرا آن دل که بر دریا زنم نیست
ز پا این بند خونین برکنم نیست
امید آنکه جان خسته ام را
به آن نادیده ساحل افکنم نیست
باران ببار، باران
بر اين همه تباهي
بر اين نگاه تيره
بر شهر روسياهي
باران ببار،شايد
پاكي دوباره رويد
آن قصه گوي عاشق
از عشق قصه گويد
باران ببار، شايد
بغضي شكسته باشد
قلبي زدست ياري
در خون نشسته باشد
باران ببار، امشب
مهتاب همنشين است
در آسمان ستاره
مهتاب بر زمين است
باران ببار، فردا
اميد، سبزه آرد
بر مردگان اين دشت
روحي دوباره آرد
دوستان معجزه زندگيند.
گاه در اوج غم و غصه و درد،
يادي از خنده و يا لبخندي
گرهي از دل پردرد تو را وابكند،
مرهم زخم تو پيدا بكند.
گرچه شايد، حتي
نه تو او را ديدي
و نه اميد به ديدارش هست.
ولي از بوي خوش پاكي و زيبايي او
دل طوفان زده ات گرم شود.
و تو خود ميبيني
غرق شادي شده اي.
همه، شادي شده اي.
پس تو هم باور كن
دوستان معجزه زندگيند.
وقتی که قلبهایمان كوچكتر از غصههایمان میشود،
وقتی نمیتوانیم اشک هایمان را پشت پلكهایمان مخفی كنیم
و بغض هایمان پشت سر هم میشكند ...
وقتی احساس میكنیم
بدبختیها بیشتر از سهممان است
و رنجها بیشتر از صبرمان ...
وقتی امیدها ته میكشد
و انتظارها به سر نمیرسد ...
وقتی طاقتمان تمام میشود
و تحمل مان هیچ ...
آن وقت است كه مطمئنیم به تو احتیاج داریم
و مطمئنیم كه تو
فقط تویی كه كمكمان میكنی ...
آن وقت است كه تو را صدا میكنیم
و تو را میخوانیم ...
آن وقت است كه تو را آه میكشیم
تو را گریه میكنیم ...
و تو را نفس میكشیم ...
وقتی تو جواب میدهی،
دانه دانه اشکهایمان را پاك میكنی ...
و یكی یكی غصهها را از دلمان برمیداری ...
گره تكتك بغضهایمان را باز میكنی
و دل شكستهمان را بند میزنی ...
سنگینی ها را برمیداری
و جایش سبکی میگذاری و راحتی ...
بیشتر از تلاشمان خوشبختی میدهی
و بیشتر از حجم لبهایمان، لبخند ...
خوابهایمان را تعبیر میكنی،
و دعاهایمان را مستجاب ...
آرزوهایمان را برآورده می کنی ؛
قهرها را آشتی میدهی
و سختها را آسان
تلخها را شیرین میكنی
و دردها را درمان
ناامیدی ها، همه امید میشوند
و سیاهیها سفید سفید ...
من عاشق این شعر فروغم امیدوارم شما هم خوشتون بیاد
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایهء سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پرستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان، به بیکران، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیرپا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب می شود
صراحی دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب می شود
رفتم پارک!!! همه ی صندلی ها دو
نفره بود. روی چمن نشستم!!!!!
بی هیچ صدایی می آیند،
زمانی که نمی دانی...
در دلت یک مزرعه آرزو، می کارند و…
بی هیج نشانی از دلت می گریزند!
تا تمام چیزی که به یاد می آوری،
حسرتی باشد به درازای زندگی...
چه قدر بی رحمند رویاهـا...!
یک روز اگر آمدی
و در امتداد پاییز درختهای یک باغ
دختری را دیدی که روی طلایی برگ ها زانو زده
مبادا به تمام قد بایستی روبه روی او و زل بزنی به خاکستری خاطراتش
شاید رفته دلتنگی هایش را همدم خاک کند
بسپارش به تنهایی...
شب هایم میگذرد…
بدون اینکه دلم هواى آغوشت را داشته باشد…
آغوشت ارزانى دیگران…!
من مهمان پاهاى بغل کرده ام هستم؛
و این آرامش را حتى با تو عوض نمیکنم
آخرین ستاره ی آسمان راشمردم
اما
شمردن زیبایی تو را نمی توانم
من تاخانه ی غروب خورشید پیش رفتم
اما هیچگاه خانه ی توراندیدم
دیشب خوابت رادیدم
نه زیباییت
نه خانه ات
فقط حسرتی كه چراخواب زندگیه همیشه گیم نبود
چراخوش ترین لحظات زندگی دریك خواب كوتاه خلاصه شده
می خواهم برای همیشه بخوابم
هیچ چیزمهم نیست
فقط تو
نظرات شما عزیزان: